کد مطلب:77712 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:117

خطبه 228-در توحید











و من خطبه له علیه السلام

فی التوحید و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لاتجمعه خطبه.

یعنی از خطبه ی امیرالمومنین علیه السلام است در بیان اوصاف خدای یگانه و جامع است این خطبه از اصول علم آن چیزی را كه جامع آن نیست هیچ خطبه ای.

«ما وحده من كیفه»

یعنی واحد و یگانه ندانست او را كسی كه او را مكیف دانست به كیفیات، یعنی متصف دانست او را به صفات زائده بر ذات، مثل اینكه موجود و عالم است، به این معنی كه ذاتی دارد متصف به صفت وجود و علم، مثل اینكه گوییم كه فلان كس موجود و عالم است، یعنی ذات او كه انسانیت باشد متصف است به صفت وجود و علم كه غیر انسانیتند، نه اینكه صرف و بحت موجود و عالم است و ذات جدایی ندارد غیر از ذات موجود و عالم، مثل وحدت كه واحد است نه كثیر، لكن نه اینكه ذاتی دارد جدا و به عروض وحدت غیر از ذات خود واحد است، پس وحدت، عین و تمام حقیقت واحد است، بدون تغایر در ذات اصلا، چنانكه خدا موجود و عالم است به عینیت وجود و علم و به صرافت آنها، بدون تفاوت و تغایر در حقیقت و ذات اصلا و وجود او علم او و علم او وجود اوست، بدون شایبه ی تكثر و تعدد اصلا و همچنین جمیع صفات ثبوتیه و اما چنانكه ذاتی داشته باشد جدا و مغایر از صفات و متصف باشد ذات او به صفات، پس لازم دارد كه واحد و یگانه نباشد. دلیلش از كلام معجز نظام علیه السلام در خطبه ی اول گذشت كه «فمن وصفه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه» یعنی كسی كه وصف كرد خدا را به

[صفحه 930]

صفت زایده بر ذات او، پس به تحقیق كه قرین و همسر ساخت او را با واجبی دیگر و كسی كه همسر ساخت او را با واجبی دیگر، پس متعدد دانست او را نه واحد. و تفصیل و تحقیق این دلیل بر نهج تام و تمام گذشت در ترجمه ی خطبه ی اول. و خلاصه ی آن این است كه صفات كمالیه ی او، بر تقدیر زیادتی ممكن الوجود نتوانند بود، بالبدیهه و الا ممكن الزوال باشد واجب تعالی، پس واجب الوجود بالذات من جمیع جهات الكمالات نباشد و اینكه باطل است بالبدیهه، پس باید صفات او نیز واجبات بالذات باشند، پس واجب تعالی واحد نباشد بلكه متعدد و متكثر باشد.

«و لا حقیقته اصاب من مثله»

یعنی به حقیقت او نرسیده است و ذات او را نشناخته است كسی كه به مثل و مثال او را شناخته است، زیرا كه او است فرد حقیقی و كل ماسوای او نیست مگر روح واقعی و روح هرگز مثل و مثال از برای فرد نشود و فرد حقیقی دو نشود و الا لازم آید كه یك، دو گردد. و این محال است بالبدیهه.

«و لا ایاه عنی من شبهه.»

یعنی او را قصد نكرده است و خلاف مقصود او متحقق شود، كسی كه او را دانسته است شبیه به غیر او، زیرا كه غیر او نیست در ذات و صفات مگر ممكن و او نیست در ذات و صفات عین ذات مگر واجب و واجب را با ممكن شباهت نباشد و آنچه مشابه ممكن است نیست مگر ممكن، پس مشبه او به غیر، در حقیقت مشبه غیر او شد نه او.

«و لا صمده من اشار الیه و توهمه.»

یعنی و قصد نكرده است او را و او مشارالیه نشده است كسی كه اشاره كرد به سوی او به حس یا به عقل: اما مشارالیه به حس، زیرا كه نیست جز جسم و جسمانی، نه خالق آن و اما مشارالیه به عقل، زیرا كه نیست جز ماهیت یا صاحب ماهیت، نه صانع آن، زیرا كه جسم و جسمانیات و ماهیت و صاحب ماهیات نیستند مگر مخلوق و مصنوع و هرگز خالق مخلوق و صانع مصنوع نشود. پس مشیر به او اشاره نكرده است، مگر به غیر او.

«كل معروف بنفسه مصنوع.»

[صفحه 931]

یعنی هر معلوم به حقیقت و ذات، البته مصنوع است، زیرا كه معلوم به حقیقت نباشد مگر صاحب ماهیت، زیرا كه غیر صاحب ماهیت از صرافت نور و شدت ظهور، معروف به حقیقت نشود. و هر صاحب ماهیت البته صاحب وجود زائد بر ماهیت و مصنوع باشد، پس هر معروف بذاته، مصنوع باشد. پس صانع معروف بنفسه نباشد.

«و كل قائم فی سواه معلول.»

یعنی هر قائم بماسوای خود البته معلول است، زیرا كه البته محتاج و ممكن است و هر ممكن البته معلول است، در هست و در نیست، پس علت بی علت، قائم در سوای خود نباشد.

«فاعل لا باضطراب آله.»

یعنی اوست فاعل به استقلال، نیست محتاج به تحریك آلات و ادوات و الا لازم آید كه در مبدئیت و فاعلیت تام نباشد، بلكه ناقص باشد و اوست تام و فوق تمام، بلكه تمام محتاج باشند به ایجاب او و محكومند به حكم او.

«مقدر لا بجول فكره.»

یعنی تعیین كننده است از برای هر مستحق وجودی، آنچه را كه مستحق است از وجود ذات آجال و اقدار، بدون جولان فكرتی و خلجان خاطری و الا لازم آید كه علم او محیط و قدرت او نافذه نباشد.

«غنی لا باستفاده.»

یعنی توانگر است بی اكتساب فائده و استحصال منفعتی، زیرا كه توانگر است به توانایی بر ایجاد نه به استفاده و اكتساب.

«و لا تصحبه الاوقات.»

یعنی مصاحب و مع و منطبق با وجود او نیست هیچ زمانی از ازمنه ی عوالم طبع و نفس و عقل كه عبارت از مدت تغییر كاینات مادیه و حركات روحانیه و انتقالات انوار قادسه ی زمان و دهر و سرمد باشد، زیرا كه جمیع عوالم، مع ما فیها، معلول و موخر از او و او است محیط به كل و كل نسبت به او مثل آنی است، بل اقل. پس مصاحب او نتوانند بود.

[صفحه 932]

«و لا ترفده الادوات.»

یعنی اعانت و یاری نكرده است او را آلات و قوی، زیرا كه فقر در عین غنا راهی ندارد.

«سبق الاوقات كونه.»

یعنی پیشی گرفته است ازمنه و دهور را هستی او، یعنی احاطه نكرده است او را امتدادات ازمنه ی عوالم امكانی، زیرا كه متناهی و منتهی باشند به او و او غیر متناهی و محیط باشد به كل و احاطه ی محاط بر محیط و متناهی بر غیر متناهی ممتنع است.

«والعدم وجوده.»

یعنی پیشی گرفته است نیستی (را) هستی او، یعنی به او نمی رسد هیچ نحوی از انحاء عدم و نیستی، زیرا كه در صرف حقیقت موجود عدم را راهی نباشد.

«و الابتداء ازله.»

یعنی پیشی گرفته است ابتدا داشتن را ازلی و همیشه بودن او، یعنی ابتداء داشتن به ازلیت او نمی رسد، زیرا كه معنی ازلیت و همیشه بودن ابتدا نداشتن است و ابتدا داشتن با ابتدا نداشتن نقیض است و نقیضین به یكدیگر نرسند.

«بتشعیره المشاعر عرف ان لا مشعر له.»

یعنی به جعل و ایجاد كردن او حقیقت مشاعر و قوای دراكه را، به جعل بسیط از برای ارباب مشاعر، شناخته شد كه مشعری و آلت ادراكیه ای از برای او نیست، زیرا كه چنانچه از حقیقت و سنخ معلول چیزی در علت باشد، لازم آید تقدم شی ء بر نفسش.

«و بمضادته بین الامور عرف ان لا ضد له.»

یعنی به جعل كردن و ایجاد او حقیقت صفت ضدیت را در میان اشیاء، شناخته شد كه صفت ضدیت از برای او نیست به بیان سابق پس ضدی از برای او نخواهد بود.

«و بمقارنته بین الاشیاء عرف ان لا قرین له.»

یعنی و به ایجاد و جعل كردن او صفت قرین و همسر بودن را در میان اشیاء، شناخته شد كه همسری از برای او نیست، به بیان سابق.

[صفحه 933]

«ضاد النور بالظلمه و الوضوح بالبهمه و الجمود بالبلل و الحرور بالصرد.»

یعنی خلق كرد نور و روشنایی را ضد از برای ظلمت و تاریكی و واضح بودن را از برای مبهم و مشتبه بودن و خشكی را از برای تری و گرمی را از برای سردی. و این كلام، بیان است از برای مضادت در میان اشیاء.

«مولف بین متعادیاتها، مقارن بین متبائناتها، مقرب بین متباعداتها، مفرق بین متدانیاتها.»

یعنی تركیب كننده است به قدرت كامله اش میان امور متضاده، مثل تركیب موالید ثلاثه از عناصر اربعه و مقارن گرداننده است مبائنات امور را، مانند مقارنت نفس مجرد با بدن مادی و مقارنت صورت بالفعل با هیولای بالقوه، نزدیك گرداننده است میان دورها، مانند پیری را به جوانی و موت را به حیات و جدا سازنده است میان نزدیكها، مانند روح را از بدن و صورت را از ماده و این بیان است از برای مقارنه ی میان اشیاء.

«لایشمل بحد و لا یحسب بعد.»

یعنی فروگرفته نشده است به حدی از حدود ماهیتی و یا مقداری و یا آثاری، زیرا كه حدود مطلقا از انفعال و خواص ماده و امكان است و او منزه از انفعال و قوه و امكان است و محسوب نمی شود به عدد، زیرا كه عدد نیست مگر كثیر و واحد عددی نیست مگر قلیل و اوست واحد به وحدت حقه ی غیر عددی و به هیچ وجه شائبه ی كثرتی در او نیست، پس معروض عدد نشود و محسوب نگردد به شماره و به عدد.

«انما تحد الادوات انفسها و تشیر الاله الی نظائرها.»

یعنی محدود و مشخص نمی كنند آلتها و قواهای ادراكیه مگر مثل نفسهای خود را از مخلوقات، نه خالق را، زیرا كه جمیع مخلوقات محدود و مشخصند به خالق و خالق مشخص است به ذات خود و الا محتاج و مخلوق باشد و اشاره و تعیین نمی شود به آلت اشاره ی حسیه یا عقلیه، مگر به سوی امثال آنها از معینات حسیه و عقلیه و آفریدگار آنها برتر است از تعیین غیر، پس اشاره نشود به آلات مطلقا.

«منعتها «منذ» القدمه و حمتها «قد» الازلیه و جنبتها «لولا» التكمله.»

یعنی منع كرد و دور گردانید ادوات و آلات را كلمه ی «منذ» و كلمه ی «قد» و كلمه ی «لولا» از

[صفحه 934]

خدای قدیم ازلی و كامل، یعنی قدیم ازلی كامل در افعال و آثار، صاحب ادوات و آلات نباشند، زیرا كه بر آلات صحیح است اطلاق كلمه ی منذ و قد و لولا، یعنی می توان گفت كه «منذ تحققت الاله تحقق الفعل و لولا الاله لم یتحقق الفعل» یعنی از زمانی كه متحقق گشت آلت، متحقق شد فعل و در زمان نزدیك به زمان آلت متحقق شد فعل و اگر آلت متحقق نبود، متحقق نبود فعل و تعلیق فعل فاعل به زمان و به وجود آلت، منافی است با قدیم و ازلی و كامل بودن فاعل در فعل، پس صحت اطلاق كلمات «منذ و قد و لولا» منع كرد آلت و ادوات داشتن را از خدایی كه قدیم و ازلی است فیض و فضل او و كامل و تام است در فاعلیت و فیض، یا اینكه منع كرد و دور ساخت قدیم و ازلی و كامل بودن خدا، صاحب آلات و ادوات را از اطلاق كردن او كلمه ی «منذ و قد و لولا» را در خدا، از جهت دلالت كردن این كلمات بر حدوث و ابتدا و نقصان كه منافی باشند با قدیم و ازلی و كامل بودن خدا.

«بها تجلی صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العیون.»

یعنی به مظهریت اشیاء ظاهر و آشكار گشت صانع اشیاء از برای عقول دراكه و نفوس علامه، زیرا كه جمیع وجودات مظاهر نور حق و مجال ظهور اسماء و صفات حق باشند و از برای آنها ظهوری نیست جز مظهریت و به نفس مظهریت ظاهر حقیقی ظاهر باشند و بس و به سبب نفس وجودات اشیاء، صانع اشیاء امتناع و ابادارنده است از اینكه دیده شود به چشمهای اشیاء، زیرا كه ظرف وجودات و سعت تابش نور و شدت ظهور صانع را ندارد و نفس وجودات اشیاء حجاب و مانع است از ظهور ظاهر حقیقی كما هو حقه، از برای وجودات و هر یك به قدر وسعت خود می نمایند جلوه ی ظهور حق را نه به قدر ظهور و لمعان و درخشندگی او، پس نور حق كما هو حقه از شدت ظهور و قصور وجودات مستور است از آنها، نه از حجاب و خفا داشتن او، بلكه حجابی نیست جز نفس وجودات و چنانكه در نزد عارف رفع گردد، نماند در عالم جز ظاهر و ظهورش. و موید آن اینكه در دعای عرفه ی سیدالشهداء علیه و علی آبائه الوف التحیه

[صفحه 935]

و الثناء، است كه «ایكون لغیرك من الظهور ما لیس لك حتی یكون هو المظهر لك، متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیك؟ متی بعدت حتی تكون الاثار هی التی توصل الیك؟ عمیت عین لاتراك.» و هم در آن دعا است: «و انت الذی تعرفت الی فی كل شی ء، فرایتك ظاهرا فی كل شی ء، لایجری علیه السكون و الحركه و كیف یجری علیه ما هو اجراه و یعود فیه ما هو ابداه و یحدث فیه ما هو احدثه؟»

یعنی جاری نیست بر صانع تعالی حركت كه نفس تغیر است و سكون كه عدم حركت است با امكان حركت و چگونه جاری است بر او و او متصف می تواند شد به حركت آنچنانی كه او جاری گردانیده است او را در مخلوقات و چگونه بازگردد در او چیزی كه در ابتدا پدید كرده است آن را و چگونه حادث می شود در او چیزی كه او حادث كرده است آن را؟ یعنی چون حركت از ممكنات و عرض است، البته محرك می خواهد كه موجد حركت باشد و متحرك می خواهد كه معروضش باشد و چون صانع كه علت العلل است، البته فاعل حركت و محرك اول است، پس هرگاه متحرك و معروض حركت نیز باشد، لازم آید كه مجری و موجد شی ء و مظهر شی ء و محدث شی ء، معروض و متصف به آن شی ء شود و این محال است، زیرا كه فاعل بحت و علت صرفه قابل و معروض نتواند شد و الا لازم آید كه فعل، عین انفعال باشد و اینكه بالبدیهه محال است.

«اذا لتفاوتت ذاته و لتجزء كنهه و لا متنع من الازل معناه.»

یعنی هرگاه صانع واجب متحرك باشد، چون حركت خروج از قوه به فعل است بر سبیل تدریج، هر آینه لازم آید كه ذات او متفاوت باشد، زیرا كه یا خروج از نقص است به سوی كمال، یا خروج از كمال است به سوی نقص و كمال واجب نیست جز عین ذات او، پس بر هر دو تقدیر، لازم آید تغییر و تفاوت در ذات و تغییر و تفاوت در ذات واجب تعالی محال است بالبدیهه و نیز هر آینه لازم آید كه كنه ذاتش متجزی باشد، زیرا كه لازم است كه مركب باشد از ما بالفعل تا محرك تواند بود و ما بالقوه تا متحرك تواند بود و هر مركب البته متجزی است و ممكن و نیز هر آینه لازم آید كه ممتنع باشد كه حقیقتش

[صفحه 936]

ازلی بود، زیرا كه هر چه متغیر است در ذات، البته حادث است بالذات و حادث بالذات ازلی بالذات نتواند بود و ازلی نبودن نیز محال است.

«و لكان له وراء اذ وجد له امام.»

یعنی و اگر واجب تعالی متحرك باشد لازم آید او را پشت سر و مقدمی باشد، زیرا كه البته موجود است از برای او پیش رو و ما الیه الحركه، پس البته ما منه الحركه و مبدء نیز خواهد داشت و واجب تعالی مبدء المبادی و غایت الغایاتست، پس محال است كه از برای او در ذات و یا در صفات مبدئی باشد.

«و لا التمس التمام اذ لزمه النقصان.»

یعنی و هر آینه لازم آید كه استدعا و طلب كند تمام گردیدن خود را، زیرا كه چون خارج است از قوه به فعل و قوه بودن، چه در ذات و چه در صفات نقصان است، پس لازم باشد كه ناقص باشد و هر ناقص بالذات، ملتمس و مستدعی و طالب تمامیت و تمام و متمم خود باشد و در واجب تعالی طلب تمامیت و تمام و متمم محال است، زیرا كه اوست تام و فوق تمام و اتمام تام متصور نیست.

«و اذا لقامت آیه المصنوع فیه و لتحول دلیلا بعد ان كان مدلولا علیه و خرج بسلطان الامتناع من ان یوثر فیه ما یوثر فی غیره.»

یعنی و هرگاه باشد كه التماس و استدعا كند تمام شدن را، هر آینه برپا شود و ثابت شود علامت و نشانه ی مصنوع بودن در واجب تعالی و هر آینه بگردد واجب تعالی دلیل بر صانع عالم، به تقریب علامت مصنوع داشتن، بعد از آنكه بود كه گفته شده بود دلیل بر صانعیت او و هر آینه خارج و بیرون باشد از حجت و برهان داله بر امتناع و محالیت از این كه تاثیر كند در او چیزی كه تاثیر كند در غیر او از ممكنات، یعنی لازم می آید كه متاثر و مصنوع باشد، نه اینكه ممتنع و محال باشد متاثر و مصنوع بودن او و حال آنكه مفروض و مبرهن و مبین است واجب بودن او و امتناع و محالیت تاثیر غیر در او، پس فرض متحرك بودن او با آن محالات مذكوره نیز، مستلزم خلاف فرض و محال باشد، زیرا كه سكون عدم حركت است از چیزی كه در شان او حركت باشد، پس هرگاه حركت

[صفحه 937]

در شان واجب تعالی محال باشد، پس سكون نیز محال باشد بالبدیهه.

«الذی لایحول و لا یزول و لا یجوز علیه الافول.»

یعنی خدای آنچنانی كه منتقل نمی شود از حالی به حالی، زیرا كه مطلق تغیر از خواص ممكن است و نیست نمی شود هرگز، زیرا كه عین هست است و هست نیست نشود و جائز نباشد بر او غیبت از مخلوقات، زیرا كه نگاهبان هستی مخلوقات است و چنانكه غائب شود از مخلوقات مخلوقی باقی نماند.

«لم یلد فیكون مولودا و لم یولد فیصیر محدودا.»

یعنی فرزند نمی آورد تا اینكه بشود معلول غیر، زیرا كه هر كه فرزند آورد البته صاحب جزء مادی و مركب و مصنوع و معلول باشد و زائیده نشده است از كسی تا اینكه محدود و متناهی باشد در وجود و ابتداء وجود داشته باشد، زیرا كه هر مولودی حادث و وجودش منتهی باشد به وجود والدش.

«جل عن اتخاذ الابناء و طهر عن ملامسه النساء.»

یعنی بزرگ است ذات او از برگرفتن پسران و پاكست وجود او از ملامسه و استلذاذ از زنان، زیرا كه اولاد آوردن و لذت از زنان بردن از خواص ادنی مخلوقات اوست كه حیوانات باشند و خالق مجانس مخلوق نتواند بود و الا لازم آید علیت شی ء از برای نفسش و تقدم شی ء بر نفس.

«لا تناله الاوهام فتقدره و لا تتوهمه الفطن فتصوره و لا تدركه الحواس فتحسه و لا تلمسه الایدی فتمسه.»

یعنی ادراك نمی كنند او را عقول تا اینكه مقدر و معین و محدود و موجود گرداند او را به وجود و همی عقلی ظلی و تصور نكند او را قوای باطنی تا اینكه موجود گرداند او را به وجود صوری شبحی و در نیابد او را حواس ظاهری تا اینكه موجود گرداند او را به وجود حسی مثالی و ادراك نكند او را قوه ی لامسه ی دستها تا اینكه موجود گرداند او را به وجود لمسی مثالی، زیرا كه اوست عین وجود قائم به ذات و صرف وجود خارجی و وجود قائم بذات خارجی، وجودی عقلی و خیالی و شبحی و ظلی و احساسی و مثالی

[صفحه 938]

نتواند شد و الا لازم آید انقلاب حقیقت و ماهیت كه محال است بالبدیهه.

«لایتغیر بحال و لا یتبدل فی الاحوال، لا تبلیه اللیالی و الایام و لا یغیره الضیاء و الظلام، لایوصف بشی ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لا بعرض من الاعراض و لا بالغیریه و الابعاض.»

یعنی متغیر نشود به سبب عروض حالی، زیرا كه معروض احوال نباشد تا به عروض حال متغیر گردد، زیرا كه عروض احوال و اوصاف بر او موجب تجزیه و امكان اوست و متبدل نشود در احوال و اوصاف، یعنی همیشه بر یك حال است، زیرا كه ثابت من جمیع الجهات است و كهنه و سالخورده نسازد او را شبان و روزان روزگار و متغیر نگرداند او را از جوانی به پیری، مثلا روشنایی و تاریكی لیل و نهار، زیرا كه به سبب تجردش، ازمنه و روزگار نسبت به او مرور و تغییری ندارند تا موجب تغیر او توانند بود، بلكه مانند لمح بصر بلكه اقرب باشند و موصوف نشود به چیزی از اجزاء و نه به جوارح و اعضا، مانند سر و دست و پا، زیرا كه اتصاف به اجزاء و اعضاء دلیل بر عجز و احتیاج است و موصوف نشود به عرضی از اعراض مقولات نه گانه زیرا كه معروض اعراض، صاحب ماهیت و ممكن باشد، موصوف نشود به چیزی غیر چیزی داشتن و بابعاض و اجزاء داشتن، زیرا كه مغایرت و بعضیت لازم قوه و امكان است، كه در فعلیت واجبه شایبه ای از آن نیست.

«و لا یقال له حد و لا نهایه و لا انقطاع و لا غایه و لا ان الاشیاء تحویه فتقله او تهویه، او ان شیئا یحمله فیمیله، او یعدله.»

یعنی گفته و تجویز نشده از برای او حدی از حدود وجودیه و ماهیت و مقداریه و نه نهایت و پایان داشتن، زیرا كه مطلق حد و لوازمش، مستلزم امكان و مصنوعیت است و گفته نشده از برای بقاء او انقطاعی و نه غایتی و منتهائی، زیرا كه او عین بقای قائم بالذات است و بقای قائم بذات را فنائی و نفادی نمی باشد و الا لازم آید كه بقاء عین فنا شود و گفته نشده از برای او كه فروگرفته است چیزها او را، تا اینكه بلند گردانند او را یا پست گردانند او را، زیرا كه او جاری و محیط وجود هر چیز است به حسب قوت علی

[صفحه 939]

الاطلاق و حاوی و محیط علی الاطلاق محوی و محاط نتواند بود و یا اینكه چیزی برداشته است او را تا اینكه میل دهد او را به طرفی، یا به عدل و راست وا دارد او را، زیرا كه غیر او تمام ممكنند و ممكن حامل وجود واجب نتواند بود بالبدیهه.

«لیس فی الاشیاء بوالج و لا عنها بخارج.»

یعنی نیست داخل در چیزی از چیزها، نه از قبیل دخول كلی در جزئیات و نه دخول جزء در كل و نه دخول مقدار در جسم و نه دخول صورت در هیولی و نه دخول عرض در جوهر و نه دخول روح در بدن و نه دخول حیات در حیوان و نه دخول جسم در مكان و در زمان، زیرا كه جمیع انحاء مداخلات، از جهت ماهیت و استصحاب ما بالقوه است و واجب تعالی وجود محض و فعلیت صرف است، بلكه دخول او مثل دخول معنی است در بیان و از قبیل دخول مدلول است در دال و نیست خارج از اشیاء، زیرا كه مقوم موجودیت هر موجود است و ممسك فعلیت هر بالفعل است و نسبت اشیاء به او، مثل نسبت معنای حرفی است به معنای اسمی و چنانچه خارج از تقویم موجودات باشد، لازم آید موجودیت معدوم صرف و تحقق قوه ی محض بذات خود و تحقق معنی حرفی بدون اسمی و محالیت آن از اوضح واضحات است.

«یخبر بلالسان و لهوات و یسمع بلا خروق و ادوات، یقول و لا یلفظ، یحفظ و لا یتحفظ و یرید و لا یضمر.»

یعنی خدای تعالی خبر می دهد بدون آلت زبان و می شنود بدون شكافتن هوا و آلت گوشها، زیرا كه آلت داشتن نیست مگر احتیاج و عجز صاحب آلت، می گوید سخن و تلفظ نكند به الفاظ، به یاد دارنده ی جمیع اقوال و اعمال است به عین علم و حفظ نكند به قوه ی حافظه و اراده می كند و به خاطر نمی گذراند، زیرا كه قوا و خاطر از جمله ی آلات و علامت عجز و افتقار است.

«یحب و یرضی من غیر رقه و یبغض و یغضب من غیر مشقه.»

یعنی دوست می دارد و خشنود می گردد بدون رقت و نرمی قلب و دشمن می شود و خشم می كند بدون رنجش دل، زیرا كه رقت و رنجش دل از خواص ماده است و خدا

[صفحه 940]

مجرد و منزه است از آن، بلكه محبت و رضا در او عبارت از توفیق و ثواب و رضوان است و بغض و غضب در او عبارت از خذلان و عقاب و نیران است.

«یقول لما اراد كونه (كن فیكون)، لا بصوت یقرع و لا نداء یسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله، لم یكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قدیما، لكان الها ثانیا. لایقال (كان) بعد ان لم یكن فتجری علیه صفات المحدثات و لا یكون بینها و بینه فصل و لا له علیها فصل، فیستوی الصانع و المصنوع و یتكافا المبتدع و البدیع.»

بدانكه قبل از ترجمه ناچار است از تفسیر قول خدای تعالی كه «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له كن فیكون»، یعنی نیست امر او مگر اینكه در هر وقتی كه اراده كند خدای تعالی ایجاد چیزی را می گوید: موجود بشو، پس آن چیز موجود می شود. و شكی نیست كه كلمه ی «كن» كه واسطه ی ایجاد جمیع موجودات است، نمی تواند بود كه از جنس صوت و حرف باشد، زیرا كه یا حرف كیفیتی است عارضه مر صوت كه مد نفس است و یا مجموع عارض و معروض است و بر هر تقدیر، صوت ازادنی مخلوقات ممكنه و مشتمل است بر جهات شتای قوه و عدم، پس چگونه تواند بود كه اول فیض و واسطه ی فیوضات الهیه باشد، بلكه مراد از كلمه ی «كن» نوری است مقدس و منزه از جمیع نقایص و معایب و برتر از جمیع معانی و صور و غوالب عوالم آن، عالم ابداع و مشیت و امر و اعلی علیین و عالم اسماء و صفات الهیه و عالم واحدیه و واجبیه و الوهیت است. و بالاتر از تمام جواهر و اعراض است و واسطه ی فیض و آب حیات جمیع سكان و قطان و عالم امكان است. قوله تعالی: «من الماء كل شی ء حی» و چون فرد بودن مختص به خدا است و جمیع ماسوا زوج باشند، تعبیر شد از او به دو حرف ظاهر كه كاف «كون» و نون «نقص امكان» باشد و یك حرف مضمر كه واو «هو» ی غیب الغیوب باطن جمیع اشیاء باشد، لكن توهم نشود منشا نبودن و عدم مسبوقیت آن به غیر، تا لازم آید كه قدیم بالذات، غیر مسبوق به غیر و صانع باشد نه مصنوع، زیرا كه تعدد صانع، از جمله محالات قطعیه است، بلكه بدون واسطه ی مبدع و مصنوع و واسطه ی جمیع

[صفحه 941]

مصنوعات است و بر او جاری است صفات و خصائص صنع و فعل و حدوث ذاتی كه مسبوقیت به غیر است و چون جمیع عوالم جواهر و اعراض امكانی، متطابق النسق و متراكب الطبق عن طبق باشند، بر وجهی كه آنچه در عالم سفلی است البته روح و مدبران در عالم اعلی است، مثل اینكه آنچه در عالم طبیعت است روح آن در عالم اشباح است و آنچه در عالم اشباح است، روح آن در عالم ارواح است و آنچه در عالم ارواح و نفوس است، روح آن در عالم عقول است، پس بر این سنت و طریقه باشد عالم اسماء و صفات الوهیت، نسبت به عالم مالوهیت، بدون زیاده و نقصان، زیرا كه هر چه در مرتبه ی مالوهیت و ممكنیت است، البته اثری از آثار حجاب اسماء و رشحی از رشحات صفات است و نیست در آن عالم شریف مگر اسماء و صفات الهیه و موجود نیست در آن مگر حقایق اصلیه و انوار الهیه و طاری نگردد آنها را هلاكت و فنا، بلكه باقی باشند به بقای خدا و آنچه ماسوای آن عالم است، از عوالم امكان و جواز، در شرف هلاكت و فنا باشند. چنانكه در قول خدای تعالی است كه «كل من علیها فان و یبقی وجه ربك ذو الجلال و الاكرام»، پس عالم كلمه ی «كن» عالم اسماء و عالم وجه پروردگار باشد و میانه ی كلمه ی «كن» و مبدا اعلی هیچ واسطه نباشد و اول صادر از مبدا اعلی بواسطه ی كلمه «كن»، جوهری است مجرد از ماده و مدت و صورت كه آن عالم معنی و عالم علم و عقل كل و قلم اول باشد و بعد از آن الاشرف فالشریف، الاقرب فالقریب، تا منتهی شود به عالم فعلیت قوه و قوه ی فعلیت جمیع فعلیات كه ماده المواد و هیولای اولی باشد.

و بعد از دانستن آنچه مذكور شد، گوئیم در ترجمه ی كلام كلام الله ناطق كه تفسیر كلام الله صامت است، كه یعنی می گوید خدای تعالی مر هر چیزی را كه اراده كرده است موجود شدن آن را قول «كن» یعنی موجود بشو! پس موجود می شود آن چیز، نه گفتار به صوتی كه شكافد هوا را و نه صدایی كه شنیده شود و نیست كلام خدا یعنی كلمه ی «كن» مگر مفعول و مصنوع از او، انشاء و ایجاد كرده است آن را و برپا داشته و راست واداشته آن را، این صفت داشته كه نبود پیش از انشاء و ایجاد كردن آن موجودی در عالم،

[صفحه 942]

پس البته مسبوق است وجود او به غیر و به عدم و حادث است و اگر بود قدیم غیر مسبوق به غیر و عدم، هر آینه بود خدا و صانع دوم، گفته نمی شد بر او كه موجود شده بعد از آنكه موجود نبوده، پس جاری است بر آن كلام خدا صفات حادث شدگان و نمی باشد میانه ی حوادث و میانه ی آن تمیزی و فرقی و نمی باشد از برای او بر محدثات زیادتی، اگر چه به آن محدثات حادث شوند، پس اگر بود میانه ی آن و میانه ی محدثات تمیزی و بود از برای او زیادتی بر محدثات، پس البته قدیم می شد، زیرا كه واسطه نیست میانه ی حادث و قدیم و مساوی می شد با صانع، پس لازم می آمد تساوی صانع با مصنوع و همسر می گردید با مبدع آفریننده، پس لازم می آمد تكافی و همسری آفریده شده با آفریننده و اینكه بالبدیهه محال است. و غرض از استدلال بر مفعول و منشا بودن آن كلام، دفع توهمی است كه ناشی بود از حرف و صوت و نبودن كلمه ی «كن»، زیرا كه توهم می شد كه اگر كلمه ی «كن» حرف و صوت نیست پس قائم به او نباشد و چون از جمله ی كلام و صفت اوست و موقوف علیه جمیع ایجادات است، پس باید عین ذات و قدیم باشد، پس حضرت علیه السلام بیان فرمودند كه مفعول او و منشی ء و حادث است و چنانچه قدیم باشد چون بالبدیهه عین ذات نمی تواند بود، پس باید خدای دوم باشد و اوصاف حوادث بر او جاری نباشد و حال آنكه چون بعد از اراده موجود می شود، پس «كان بعد ان لم یكن» كه صفت حوادث است، بر او جاری است و میانه ی او و میانه ی حوادث فرقی نیست، پس اگر از حوادث بیرون و قدیم باشد، لازم آید كه صانع باشد نه مصنوع، مبدع باشد نه مبتدع.

«خلق الخلائق علی غیر مثال خلا من غیره و لم یستعن علی خلقها باحد من خلقه و انشا الارض فامسكها من غیر اشتغال و ارساها علی غیر قرار و اقامها بغیر قوائم و رفعها بغیر دعائم و حصنها من الاود و الاعوجاج و منعها من التهافت و الانفراج. ارسی اوتادها و ضرب اسدادها و استفاض عیونها و خد اودیتها، فلم یهن ما بناه و لا ضعف ما قواه، هو الظاهر علیها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته.»

یعنی آفرید مخلوقات را بدون نمونه و سرمشقی كه گذشته باشد از صانع غیر او،

[صفحه 943]

بلكه مخترع جمیع ماسوای است و یاری نخواست بر آفریدن مخلوقات به احدی از مخلوقش، بلكه به قدرت كامله آفرید جمیع را و از نو ایجاد كرد زمین را، پس نگاه داشت او را از نیست شدن بدون روگردانیدن از شغلهای دیگر، بلكه به مجرد اراده ی نافذه و ثابت و برقرار گردانید او را بی ته و بی بنیان و برپا داشت او را بدون پایه ها و بلند گردانید او را از آب بدون ستونها و محفوظ داشت او را از كج گردیدن و بازداشت او را از برهم ریختن و پاره شدن و ثابت گردانید كوههای او را و بر هم بست سدهای او را و جاری گردانید چشمه های او را و شكافت سیل گاههای او را، پس سست نگردید چیزی كه بنا كرد آن را و ضعیف نشد چیزی كه قوت داد آن را، او است غالب و قاهر بر خلایق به مجرد سلطنت و بزرگی خود و او است نافذ به باطن آنها به علم و معرفت خود.

«و العالی علی كل شی ء منها بجلاله و عزته، لایعجزه شی ء منها طلبه و لا یمتنع علیه فیغلبه و لا یقوته السریع منها فیسبقه و لا یحتاج الی ذی مال فیرزقه، خشعت الاشیاء له و ذلت مستكینه لعظمته، لا تستطیع الهرب من سلطانه الی غیره، فتمتنع من نفعه و ضره.»

یعنی و اوست بلند و مسلط بر هر چیزی از خلایق به بزرگی و غلبه ی خود، عاجز نمی گرداند او را چیزی از خلایق كه طلب كند آن را و سر بازنمی زند از حكم او تا اینكه تواند غالب شد بر او و فوت نمی كند و نمی تواند گریخت از او تند رفتار از خلایق، تا اینكه پیشی تواند گرفت بر او و محتاج نیست به سوی صاحب مالی كه طلب روزی كند، بلكه رزاق كل است به مكنت و توانائی خود، فروتن باشند از برای او جمیع موجودات، به تقریب عجز آنها و تسلط او و خوار باشند جمیع موجودات در حالتی كه خاضع و متواضع باشند به علت بزرگی او و قدرت ندارند فرار از تسلط او را در وقت انتقام او به سوی غیر او، تا اینكه سر باززنند از نفع عفو او و ضرر عقوبت او.

«و لا كفوله فیكافئه و لا نظیر له فیساویه، هو المغنی لها بعد وجودها، حتی یصیر موجودها كمفقودها و لیس فناء الدنیا بعد ابتدائها، باعجب من انشائها و اختراعها و كیف و لو اجتمع جمیع حیوانها، من طیرها و بهائمها و ما كان من مراحها و سائمها و اصناف اسناخها

[صفحه 944]

و اجناسها و متبلده اممها و اكیاسها علی احداث بعوضه، ما قدرت علی احداثها و لاعرفت كیف السبیل الی ایجادها و لتحیرت عقولها فی علم ذلك و تاهت و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئه حسیره، عارفه بانها مقهوره، مقره بالعجز عن انشائها، مذعنه بالضعف عن افنائها.»

یعنی و نیست همسری از برای او تا اینكه همسری با او بكند در سلطنت و نه مانندی از برای او تا اینكه مساوی با او باشد در عظمت، او است نیست گرداننده مر جمیع مخلوقات بعد از هستی آنها، تا اینكه می گردد یافت شده ی آنها مانند یافت نشده ی آنها، یعنی نیست می گردند به طوری كه اثری بر آنها مترتب نباشد و از یكدیگر امتیازی نداشته باشند و نیست نیست گردانیدن مخلوقات دنیا بعد از ایجاد آنها غریب تر از اول ایجاد كردن و نوپدیدار كردن آنها، چنانكه انشاء از علم كامل و قدرت تامه عجیب نیست، افناء نیز غریب نخواهد بود و چگونه غریب و بعید باشد و حال آنكه اگر جمع گردند جمیع حیوانات مخلوقات، از پرنده اش و چرنده اش و آنچه باشد از طویله خورده ی آنها و صحراء گشته ی آنها و اقسام اصلهای مختلفه ی آنها و نوعهای متفاوته ی آنها و كند فهم طوائف آنها و زیركان آنها، از برای از عدم به وجود آوردن مثل پشه (ای)، توانائی نداشته باشند بر احداث آن و شناسائی نداشته باشند بر چگونگی طریقه ی ایجاد آن و هر آینه حیران باشد عقلهای آنها در دانستن چگونگی ایجاد آن و سرگردان و عاجز باشد قوتهای آنها و بازایستند و برگردند در حالتی كه ذلیل و خسته باشند و دانا باشند به اینكه مغلوب و شكسته شده اند، معترف باشند به ناتوانی از ایجاد آن و اقراركننده باشند بر عجز از افناء و نیست گردانیدن آن. یعنی قادر نیستند بر افناء پشه در هر وقتی كه اراده كنند نیستی او را و جزم دارند كه اراده و قدرت ایشان كامل و نافذ در افناء او نیست، بلكه قادر بر دور كردن آن نیستند، چه جای نیست گردانیدن آن.

«و انه سبحانه یعود بعد فناء الدنیا وحده لا شی ء معه، كما كان قبل ابتدائها، كذلك یكون بعد فنائها، بلا وقت و لا مكان و لا حین و لا زمان، عدمت عند ذلك الاجال و الاوقات و زالت السنون و الساعات، فلا شی ء الا الواحد القهار، الذی الیه مصیر جمیع الامور.»

[صفحه 945]

یعنی به تحقیق كه خدای منزه از نقائص برمی گردد بعد از نیست گردانیدن دنیا به تنها بودن، نباشد چیزی با او مثل حالی كه بود پیش از ابتدا و ایجاد كردن دنیا، همچنان می باشد بعد از نیست شدن دنیا، بدون بودن وقتی و مكانی و نه هنگامی و زمانی، نیست می گردند در وقت نیستی دنیا مدتها و وقتها و برطرف می شوند سالها و ساعتها، پس نباشد چیزی مگر خدای یگانه ی قهار آنچنانی كه به سوی حكم او است بازگشت جمیع چیزها و باقی نماند در دار وجود چیزی مگر وجه خدا و عالم مشیت و امر خدا، چنانكه قول اوست كه «كل من علیها فان و یبقی وجه ربك ذو الجلال و الاكرام»، «كل شی ء هالك الا وجهه» الكریم.

«بلا قدره منها كان ابتداء خلقها و بغیر امتناع منها كان فناوها و لو قدرت علی الامتناع لدام بقاوها، لم یتكاءده صنع شی ء منها اذ صنعه و لم یوده منها خلق ما براه و خلقه و لم یكونها لتشدید سلطان و لا لخوف من زوال و لا نقصان و لا للاستعانه بها علی ند مكاثر و لا للاحتراز بها من ضد مثاور و لا للازدیاد بها فی ملكه و لا لمكاثره شریك فی شركه و لا لوحشه كانت منه، فاراد ان یستانس الیها.»

یعنی بدون قدرت و اختیاری از مخلوقات بود ابتدای خلقت ایشان و بدون امتناع و ابائی از ایشان باشد فنای ایشان و اگر قدرت داشتندی بر امتناع از نیست شدن هر آینه همیشه بودی هستی ایشان، زیرا كه بالبدیهه هر مختاری هست را بر نیست اختیار كند، زحمت نداد او را ایجاد كردن چیزی از مخلوقات در وقتی كه خلق كرد آن را و خسته نساخت او را از مخلوقات ایجاد كردن آن قدر خلقی كه ایجاد كرد آن را و خلق كرد آن را و ایجاد نكرد آنها را از جهت استوار كردن سلطنتی و نه از جهت ترسیدن از نیست شدنی و كم گشتنی و نه از جهت یاری جستن به آنها بر دشمن صاحب كثرتی و نه از جهت دور شدن به سبب آنها از شر خصم برانگیزنده ای و نه از جهت زیاده كردن به سبب آنها در پادشاهی خود و نه از جهت بیم غلبه كردن شریكی در شركت مملكت خود و نه از جهت وحشتی كه بود از برای او، پس اراده كرد كه انس گیرد به سوی

[صفحه 946]

مخلوقاتش، بلكه از شدت كمال خود دوست داشت اظهار كمالات خود را به محض فیض و فضل وجود و كرم خود.

«ثم هو یفنیها بعد تكوینها لالسام دخل علیه فی تصریفها و تدبیرها و لا لراحه واصله الیه و لا لثقل شی ء منها علیه و لا یمله طول بقائها فیدعوه الی سرعه افنائها، لكنه، سبحانه، دبرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته، ثم یعیدها بعد الفناء من غیر حاجه منه الیها و لا استعانه بشی ء منها علیه و لا لانصراف من حال وحشه الی حال استئناس و لا حال جهل و عمی الی علم و التماس و لا من فقر و حاجه الی غنی و كثره و لا من ذل و ضعه الی عز و قدره.»

پس از آن خدای سبحانه نیست می گرداند آنها را بعد از آفریدن آنها، نه از جهت دلتنگی كه عارض او گردد در گردانیدن ایشان از حالی به حالی و تدبیر كردن امور ایشان و نه از جهت راحت و آسایشی كه برسد به او و نه از جهت گران آمدن چیزی از ایشان بر او و دلتنگ نساخت او را در درازی مدت ماندن ایشان تا اینكه بخواند او را به سوی جلدی نیست گردانیدن ایشان، لیكن خدای منزه از نقائص رسانید ایشان را به مصالح و فوائد آنها به تدریج به محض احسان و كرم خود و نگاه داشت ایشان را از نیست گردیدن به مجرد امر و حكم خود و محكم گردانید آثار و ثمرات ایشان را به قدرت و توانائی خود، پس برمی گرداند ایشان را از برای برخوردن ایشان به ثمرات اعمال خود بعد از نیست شدن، زیرا كه حیات در عالم دیگر بدون موت از این عالم ممكن نباشد و رسیدن به حقیقت اعمال و ذوق لب افعال بدون بیرون شدن از این قشورات میسر نگردد و برمی گرداند ایشان را بدون حاجتی و غرضی از او نسبت به ایشان، بلكه به رسانیدن ایشان به غایات و فوائد خودشان و بدون كمك و مدد خواستن به چیزی از ایشان و نه از جهت برگشتن از حالت وحشتی به سوی حالت استیناسی به ایشان و نه برگشتن از حالت نادانی و كوری به سوی دانشی و طلب دانشی از ایشان و نه برگشتن از حالت فقر و حاجتی به سوی توانگری و بسیاری انصاری به ایشان و نه برگشتن از مذلت و پستی به سوی عزت و اقتداری به سبب ایشان.

[صفحه 947]


صفحه 930، 931، 932، 933، 934، 935، 936، 937، 938، 939، 940، 941، 942، 943، 944، 945، 946، 947.